فرشته کوچولوی ما

کربلا

هوالمحبوب رفتیم کربلا وبرگشتیم عزیز دلم. خداروشکر خیلی خوب بود برا حرم بردنت علی اصغرمیکردیم ومیبردیمت این قدر همه ذوق میکردن هرکی رد میشد از عرب وعجم وخادما تا گشتیای دم درها میگرفتن میبوسیدنت.خیلی توی اون لباس دوست داشتنی شده بودی.. آخرشم 1اتفاق بد افتاد, موقع رفتن از کربلا به سمت کاظمین از توی کرییرت که دست بابایی بود از بالا با صورت محکم افتادی روی سرامیک سلف  از صدای برخورد صورت وسرت همه برگشتن ببینن چی بود من شکه شده بودم  عین 1 عروسکی بودی که افتاده باشه... ایقدر گریه کردی که نگو..همه ترسیدیم .خداروشکر نه سیاه شدی نه آوردی بالا فقط لبت پاره شد 1کم وبا دماغت کبود شدن و ورم کردن. که مامان جون برات هی یخ گذاشت تا ورما ...
7 مهر 1392
1